۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

مرغ حقّ

مرغ حقّ
*
در فضای خاطره
در بستر عمر گریخته از نامرادی ها
از روزگاران بگذشته
چنین مانده در خاطره و یادم :

*
کودک اوقات تُرشروی ست
***دژخیم ِ یاس هویدا شده
خانه ء اندیشه را
***بسته است.


دورنمای تعامل ناپیداست

هموندان امید
***در محبس نومیدی در بندند
فریاد تحّرک بیمارست
و
مدعی ست که فعّال ست.


گروه استمداد سرخورده
***به هرزه گرد های شبانه پیوسته اند
رهگذر سپیده که رسته از تاریکی
**با محتشم سحر
دشمنی دارد.


مرغ حقّ پر شکسته در دعاست
***سعی در پرواز دوباره را دارد
و
مرحم و یاری در راه نیست.


آسمان دل
***غمین و افسرده است
بهر ِ ایستایی روشنایی ها
***خون دل می بارد.



سنگفرش گذر نای خونین است
***گلبوته ء خنده ها پژمرده است
و
باران عشق می خواهد.


ابر ِ سستی فضای خواستن را
پُر کرده است
***
هوای زندگی توفانی ست
یَلّان همّت خانه نشین
در انتظار صبح امیدند.


عنقای غیرت
در قلّه ء بیداری
آشیان کرده
عزم بازگشت دارد.


عطر مطبوع زندگی
به مشام می آید
****باغ دلها دوباره سبز می شوند
نوگل باغچه ها
از خواب پژمرده گی بیدارند .


آواز هاتفی در راه است
از پژواک ِ برپا - بیدار باش
هنگامه یی برپا می شود.


دژخیم یاس
در پیله ء قدرت زندانی ست
****کوتوال نومیدی در دژ خودخواهی
عزم گریز دارد.


ابر سستی به سرزمین دگری
قصد سفر دارد.
گروه استمداد برگشته ست
رگبار عشق
همه جا می بارد.


مرغ حقّ پر می گشاید
***یاهو گویان
کودک اوقات را
****با شاخه گل پیروزی
به عنقای غیرت می سپارد.
و


آواز حقّ حقّش
هنوز گوش جان را می نوازد.


۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

مانده مان

مانده مان
*
*زندگی بی من رها شد ، من ندانست که در حیطه ء خویشتنم

****** **قصّه ها مانده مرا در مانده مانم، راز داری بسته دهنم


*شور بختی ست، رفیقان همه رفتند، دگر نیست مرا همنفسی

************گر شود نوبت من ، خدا را ! فریاد رسی تنها منم


*روزگاری این دل ِ سوخته مرا بود مدام در اختیار

*********** ولی اکنون منم بنده ء دل، شرمنده از سلطه رفتنم


*گاه در پی زیبا صنمی، گلرُخی ، می بَرَدم به هر کوی گذار

*********** می نشاند بر لبانم واژه های عاشقانه تا باشد سخنم


*آن زمان هنگامه ء شور و جوانی ، دل مرا همدم بود

*******جای دل حرف و حدیثی نگزیدم بهر ِ یاری به وقت گفتنم


*لیک امروز از دلم فتنه ها بیند مصلحت ِ زیستی من

******* گاه ِ دوستداری گذشته ست ز من، خجلت ِ حیا را چه کنم


*زندگی با همه ء رنج و مُحَن ، گاه دلبستگی آرَد ببار

******* ****می برد اندیشهء افتاده از پای مرا ، بیاد مان ِکهنم


*یاد آن روز نه غم بود به دل، نه مشکلات ِ مسکنت

*******فرصت دل شدنی بود فزون ، نِی امروز که به درد و مُحَنم


*روزگاری خوش برآمد با نوید شادکامی در بساط زندگی

******برنشستیم بهره ها بردیم، ملامت ها کشیدیم با مدارای صنم


* دوستان همنوا، در گردش و در کارها ، یکدله بودیم با صفا

***** نه خَسی به کس مزاحم، نه از پریشی یا به خلوت نشستنم


*جانانه بود گاه ِ سیاحت ، به دل می نشست گذران ِ فراغت

***** نه حسرت کاری ، نه رنج درآمد، آماده بود هر نوع مسکنم


* نرفته ز یاد، نیمروز ِ اَمرداد روی ماسه ها در ساحل دریا

********با زورق غرور به امواج دل سپردن ، وز غرقاب جستنم


*آدینه ها از کوره راهی به کوهستان، دور از شلوغی مطلوب

****** شوق ِصخره نوردی با یاران ، به اوج ِ قلّه ء فخر پیوستنم


*فرصت فراهم بود از وعده های مقرّر با دوستان شفیق

**********سیاحتی مِیسَر از دیدنی های ماندگار ز ناموران ِ وطنم


*کنون نه حوصله یی و مهلتی ، کز گذار ِ جنب کویم کنم گذر

********دریغ ! به قهرگذشت عمر ِخسته ،بر یک دیده برهم بستنم


* کنون که درخت عمر، قرین ِ فصل خزان و برگریزان ست

***********وارون شده ایدهء دل و دیده، به جرم ِ قائده شکستنم


*نگراز دیار کوچیده ام درلحظه های غربت ، پی خاطره ء دیرینم

********* بلبل ِ شوریده حالم از جفای گلچین ، ویران گشته گلشنم


*آزرده نیستم ، عمر وفادار در چرخش وفا خواه ست مرا

******* از مسیر ِ ابری می کنم سفر ، خوشا ! با رویا سفر کردنم









۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

اهل دلایل نیستی !

اهل دلایل نیستی

ای آشنای سنگدل ، از محو وجود من ، یک دم تو غافل نیستی
******با حربهء کلام تو، دل می کُشد دلهرهء لقای تو، داني كه نيكدل نیستی


کِلکِ شنود شکسته ای ، برپا کرده یی حیله را، زبان راز بسته ای
*********تشویش ها مانده بجا، برهم زدی رابطه را، گر در مقابل نیستی


گفتی پریشان گشته ای، مشتاق هستی بیگناه، چشم هوس را شسته ای
*****جانا! اگر وارسته ای ، راه حقیقت جسته ای، این را تو شامل نیستی


عمری دلآزار بوده ای، دلهای عشّاق سوخته ای، روز حساب است بیا
*******شوری تو را مانده بجا ، بر آشتی هدیه نما، گرچه تو مایل نیستی


در روزگار بی ریا شایسته بودی بی خطا، سر زنده بودی و رها
*****افتاده ای اکنون چرا در ظلمت ِ خودخواهی ها، گویند که عاقل نیستی


چشم حرامی پاک کن ، افتاده ای را شاد کن ، روز بِِهی آغاز کن
******نجام پذیرد نیک و بد، در چرخش اسرارها، پیداست که کاهِل نیستی


زین همه ء نفرین و آه ! ، دانی چرا در پشت سَر داری ز ما ؟
****شمشیر ز پشت بسته ای، حقّ ِکسان را کشته ای،چون درتعادل نیستی


گفتم : برو اندیشه کن ، گر عاشقی ، در کار عشق ِ بینوا حوصله کن
****پای هوس را پِی کن ، فکری به حال دل کن ، دل گفت : تو قابل نیستی


شرمنده ام از خویشتن ، با تو گل مهرم شکفت در بامداد ِ زیستن
******فریفت مرا احساس کور، با تو سخن آغاز شد ، دیدم که همدل نیستی


از روزهای گفتنی ، زمان چو سیلابی گذشت ، در پایگاه ِ دیدنی
**********هنگامه ء دیدارها بیدل فراز آمدی، دل گفت : که حامل نیستی


بیهوده جاری اشک و آه ، می شد ز هجران گفتگو، در پیله ء بدرودها
*********آوخ ! ز انسانی تُرا چیزی ندیدم جزء ریا ، حقّا که کامل نیستی


ما می رویم افسرده دل، در بارگاه شِکوه ها ، شاید بر اُفتی در خجل
****زین رَه مدارا پیشه ساز، چون گفته ای: افتاد ه ای، اهل ِ دلایل نیستی !



۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

نسيم صبحگاهي


*نسيم صبحگاهي
*
* زمزمه يي آغاز گشت،
*نسيم صبحگاهي وزيد
*عطر گل ياس بانسيم يار شد،
*****سوي پنجره هاي تهيدستي دويد.

*
*عشق از بي مهري
*گيسو افشان كرد
*هراسان از خانه هرزه ناك دل
*بيرون شد.
*آرزوي تهيدست
*بيقرار گشت
****به باغ ِ دربسته ء اميد كوچيد .

*
*نسيم صبحگاهي، از تقسيم خوشبختي
*خبر آورد از وراي درياها
*از شهر يكرنگي
******روي ابري مخملين و سپيد .

*
*عطر گل ياس
*در پي آرزو روان گشت
*در باغ اميد را وا كرد
*عشق،
*متنفر از بي مهري
*رهي دراز طي كرده
****به ديدار يكرنگي رسيد .

*
*عشق - آرزو - اميد
*عطر گل ياس
*نسيم صبحگاهي
*با نوميدي به صف
*استمرار پيوستند

*بهر تقسيم خوشبختي
***آن بالا روي ابري مخملين و سپيد .

*
*ناگه آواي هاتفي
*از دورار دور،
*رسيد به پنجره هاي تهيدستي
*"هان !
*آنرا كه نيست در هيئت بي نيازي
****كي به خوشبختي بست اميد" .

*
*جواب داد چنين فاخته يي غمگين :
*خوشبختي نه از بي نيازي ست
*و
*نه تقسيم كردني ست
***اين امري ست بعيد .

*
*خوشبخت آن كسي ست
*كه هماهنگ است با خود و با نفس خويش
*چنين مي خواند
****از شاخه يي به شاخي مي پريد.

*
*مي خواند چنين:
*عشق عزيز
*اگر مي جست
*همجنس پرواز خويش را
*شِكو ه نمي كرد
*از بي مهري و زلف آشفته نمي گشت
****پيراهن نمي دريد .

*
*گر سعادت
*قسمت مي شود
*روي ابرهاي مخملگون و سپيد
*اين امري محال ست و باورنكردني .
*چيزي بجوئيد
*كز نظرها
***نباشد نا پديد .

*
*از اين پيام عطر گل ياس
*شامه ها را نواخت
*سر فرو آورد
*آن مجنون ِ شهير
****درخت بيد.

*
*حقّ ِ محقّ
*از تناقضات زمانه متعجّب
*به نامرادي نفرين داد
***بر سپيد گريست و غُريد.

*
*بيقراري در پي آرامش دويد
*و
*دلهاي هرزه ناك
****نادم از كردار پليد.

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

گردش ايام



****************

**********************

************************


************************
************
*گردش ايام
*******
*آنقدر ديده بدر رفت ، تا آرزو *بنشيند بر تخت *چشمانم
*******زندگي طعنه بر آورد كه او آمد و رفت ، بود شبي ميهمانم


*غفلت *گردش *ايام ، چنان*در بند ِبيگانگي*بسته *مرا
*******كز احوال* خويشتن غافلم*و گويي در خرافات زمان پنهانم

*دست تقديرنوشت*، باكِلك ِ*بي همنفسي* در دفتر اسرارمن
******لحظه هاي خوشدلي *در گذر باد رود*، قهري شوند *جانانم

*روزگاري مهرباناني مرا ،در*منزل سبقت* خويش يارشدند
******با صفا بود بزم ِ دوستداري ، فزون مي گشت هرگاه دوستانم

*روزي از سوگ* لبخندي هنگامه ء *وصل* بنفشه و شبنم
******گفت ، شادي چشم* بد دور، مدام مي كندم وقت دعا خندانم

*خانه ء عمر بياراي *و نشين* در گذر جوي* روان *هستي
*******نوبت سروري و عيش تو پيداست، مگو خوار شدم، گريانم

*گر جان* در*بحر* ِوجود* از*حسد *ِاهل* ريا*در شررست
******مشكلي نيست ، كند وصل نگاري در پس ِ درد و شرر درمانم

*تشنه ام *گر*در چشمه ء دل ، *دست *سيراب ِ من كوتاست
****گاه كه در پهنه ء رودي نشستم به عطش*، از گردش كار حيرانم

*زندگي ازتهيدستي خويش به فغان آمد و چو بيگانه يي بگذشت
****طالع* قمر در عقرب* نگر*، بي نيازم* ولي *در بخت ِ *حرمانم

*از دست لبان خسته كه* به نَفس ِعدو،*در ِقهقهه بسته بيگدار
****به چشم دل *شِكوه* برم ، *تا* پژمرده نگردم* از دولب *نادانم

*گر بهار ِ زندگي در برهوت *شكست، اسير جدايي سازان ست
*** با توشه يي اندك، درباغ وفا بهارمي سازم ،*با غنچه هاي پيمانم

*كليد مهرباني *را بر هر در ِ كينه* پيشه يي توان *گشايش كرد
***نيست گر باورت، به رسم ِ مَحَك كليد مهرباني ساز،*تا كني امتحانم

*غبطه *نمي برم* سوي منال پرست ِ دست كج* و قدم سنگين
***به هر سنگ* پاره يي* مسح* كند *گويد، زر ِ نابم ، *سراپا كانم

*گر حكايت مردم صحرا نشين*، فسانه ء قارون نقل مجلس شد
***تو خود حديث* فراوان داني ، از نو كيسه گان و قارون *دورانم

*گذشت دوره ء حسرت كشي ، فقارت كنون به يُمن عادت رفت
***عمرگرانبها، گر دغدغه يي دارد ، ولي من در طريقت اميدوارانم
.











۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

هميشه كامياب

هميشه كامياب

*نگاه ِ *دلسردت* وحشت زاست ، *چشمان تو* به* حضور ،* چو* مرداب* است
*اميد* وصل *توست* تا *بي نهايت* لرزان *، *بسان *خانه اي* در آب* است

*در *خاطرم *مي گذرد *هنگامه ء ديدار*، *در* پاي *سروي* روزهاي* باراني
*مي گذشتي *در سايه ء *تيرچه ء* باران* ،*چنان *منتظري كه* بي تاب *است

*لحظه هاي زندگي *چه* شاداب* بود با* گلبوته ء *خنده هات*،* بوقت *تنهايي
*آري! چه *وجدي را *داراست* اوقات* بي دوام ،* دربهاري كه* شاداب *است

*آن روز كه مي رفتي اُرمك به بر با *كتابي فشرده* به* سينه*، در* عصر* پاييزي
*با لبخندي راز آلود ، *با ديده هاي *خمار چنان* شبزده يي* كه *بي خواب *است

*روزها بي* حوصله *مي گذشت بهر ِ ديدارت*،در معبر *مدرسه* به* عادت *ديرينه
*دل ، بيقرار*در*محبس سينه* ز*خود غافل *بود*،*گويي *عاري از آداب* است

*كنون *خود غرّه يي* نشناسي* دلي را*، كه* پا مال* گشت*، ولي* تو* آگاهي
*روزي رسد* پژمرده* گردد *در سبد* هديه*، گلهاي* زيبايي *كه* ناياب *است

*سرمستي *از *حسن* زيبايت* با* تمجيد ِ هوس *پرستان *ِ مجيزگوي *شبگرد
*مستي ات* مدام *نيانجامد*، سحري* با دردسر آيد ، حسنت چو مي* ناب* است

*چنان در برهوت* نخوت*، يخ* بسته* نگاهت*، چون* رَهزده يي* در* بياباني
*دلي* را* كه *آفتاب *عشق *نتابد* ، زنده* نيست*، *مدفون* در سرداب است

*ما *مي رويم* بيرون *از مدار ِ تنهايي *تا *خانه ء *اميد*، به *لطف ِ *شكست
*از دِير ِ نامرادي گذر كنيم*، شايد* به* مرادي رسيم* كه *هميشه* كامياب *است

*گر* بد *ديده ايم* از* لطف* مجازيت*،* در عنفوان دلبستگي هاي تند ِ*جواني
*آسوده *باش ، *به* حيطه ء *آبرو *نبريم *دست*، بنياد* زمانه* خراب* است

پي نوشت :
اُرمك = روپوش مدرسه


۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

همدلي


*همدلي

*آن وقتها
*كه نقش بازي ميكردي

*بهر ِ فريفتنم

*اما

*چشم و دلت
*همدل نبودند
*براي شكستنم
*و
*آنگاه كه
*چشمانت گستاخ مي شد
*دل ِ رياكارت
*رندانه
*مهربان مي گشت
*به زنجير كشيدنم
*و
*من
*هيچگاه
*تعجّب نكردم
*از تو و
*به انحراف كشيدنم



*معتكف

*در معبد قربان شدگان
*معتكف خواهم شد
*و
*به سجده نشسته
*شب زنده دارِ انتظار خواهم بود

*در مزار دلشدگان
*دخيل خواهم بست
*و
*ندايي كه مرا
*ا ز اوج خواهد خواند
*هان !
*ا ي به قربانگاه نشسته
*برائت يافتي
*و
*هرگز
*در معبد دلشدگان
*به قرباني نخواهي رفت
*باز معتكف مي شوم
*و خواهم شد. ِ


۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

سيماي غفلت

با ذوق زدگي عميق، مي خراشم سيماي غفلت را، چون شلوغي كودكانه

فصل ديدار رسيده ز راه ، مي ربايد زمانه از چنگم، فرصت را بي بهانه

**

از سرما *مي لرزد *در باغ *دل ،* گل* رنجيده *خاطر از نگاه ِ يخي

اي نفسهاي *گرم *توست جاي قلب*،* در *كالبدم *مي دود *عجولانه

*

من آن *پرنده ء *مشتاقم *از گلبُن *تمنّاي پژمرده با *التفاط مهر آميز

در لحظه ء خنديدن و گفتن، پر مي شكد به سرشاخه هاي نياز*، غريبانه

*

گاهي در فضاي مدخل وصل ابرهاي رابطه* ترسناكند به* گونهء هولناكي

بوالهوسي درمحيط گم گشتهء احساس، دل مي شكند با بي اشتهايي رندانه

*

در پشت *پنجره ء مكدّر *ديدار در عصر* روزهاي چندش *آور تنهايي

ايستاده *شاخه هاي *پيچك فريب*، مي كشاند خود را به اتاق دل، دزدانه

*

قطرات شبنم و ژاله*، *جا خوش *كرده ست *در *پهن برگ درخت چنار

بسوي *پنجره دارم *نگاهي*، كه مي نشست دانه برف برشيشه، خجولانه

*

از* روزهاي *بهار *قديما هنوز*،* صداي كفش زنان ،* بگوش مي آيد

با *تزيين *به رنگهاي ملوّن ، با گلبوته هاي سرخ ، آهنگين* و عاشقانه

*

كنون مي آيد بسراغم گاهي، گذشتهءعمر چون لبخند ِ محوي با بيقراريها

بااحساس تهي،از فضاي بهم ريختهء وجدان، مددي خواهم ز تو، ملتمسانه

*

گاهي كه بند نيست دست آدمي بجايي ،*اشك خسيس به ياري عقده مي آيد

اشكهايي *چون قطرات شمعي فرو ريزد*،* با سوزنده خاطري ، نوميدانه

*

دوش دويدم با توهّم در پي آن گلرخ ِ قهر زده ،* در غوغاي ساحل *دريا

ديد مرا ، نماند و رفت ، بَهرَم چه ماند ، جز حسرت ِ ملامت نشين ِ شبانه

*

شنيدم *چونين *ناصحي گفت ;* گرت نا مرادي ست ، به پندار رو كن

ز خاطربزداي لحظه هاي دردمند و اهريمني را ، بپا دار مجلس شادمانه

*

برو*!* ترك عشق كن ،* در اقليم دل ،* نماند بجا جز يادهاي درد آلود

زمانه را نگر با* چه* گُل توقّع ،* آراسته قامت ِ نياز را ، چنين كريمانه

*

چشم حسرت در درب *انتظار به *سستي نشسته ست و نگشت كامياب

وقتي سايه افكند ، *خوشبختي به خانه ء احساس، نحسي آمد ، دوستانه

*

آنكه *بي اعتنا ء گشت *ز دنياي بد گوهر،* محتاج عزلت گزيني ست

هر جاي ميل گريز داشت*، پيدا كند انسان را *بدبختي *به*هر خانه

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ميدان " تيان آن مِن "


با ديده ء هراس
با گويشي لرزان
كه جايگاه را مي پاييد
چنين مي گفت :

در دومين هفته از سفرم
آن هنگام كه آتشي از اراده ء غيرت
يكجا سوخت ، روشنايي  بي منطق را
***** در شبي عريان .
گزمه هاي سرخپوش
سرمست از تخريب خويشتن ها
و تنبيه خوشدلي هاي آزادان
مي شكستند استخوان اراده را .
******

ناگه ، با خوف، پنجره ء شاهد جهنم را
در پهنه ء فضاي آلوده كلون كردم
و
خسته و وامانده ، پريدم
***در بستر ترسناك
برآمده از غرّش توپهاي ميدان.

صبح كه ديده هاي كشيك
با لرزشي نهيب آسا
برخاستند از تيمچه ء خواب
با نگاهي ترسان – سايه روشن وار
برنشستند ، متحيّر زير سايه ء جنگل پلك
***واعجب ديدند بر در وديوار.

آفتاب ، خاموش در پايانه ء غرب
هوا زخمي با بوي زورگويي
آسمان ِ پايه بشكسته
***** با ابرهاي گريان.

سينه ريز ِ ستاره ها
در وراي بوريا ي ابرها پنهان.

دلخوشي هاي روز بگذشته
با دست و پاي بسته
****در زنجير طغيان.

خوشبخت ِ نيمه حال ، اسير در چنگال.
ديوار زندگي تخريب از منم خدايان.

گلخند و خنده ها در صندوق اسارت
**قفل بسته با دستهاي حرمان.

دلهاي دلربا در درهّ ء يخ
با سنگ دلسردي
عشق را در پلّه هاي شيدايي
رَ ه مي بستند
**** به درگاه ِ خوبان.

عروسكهاي مهرباني
فرياد رها مي افشاندند
در دامن ِ عجوزه يي فتّان .

دست ِ آرزو – تخت تهيدستي
وشكست مي ساخت
با
*** سفارش نيزه بر دستان.

احتياج از خواب نياز برمي خاست
دست خواستن شكسته وبال در گردن
مي ناليد
****در حيطه ء بي دردان.

رنگ بوي ميدان با مشامم بيگانه
و در صحنه ء توبيخ
به امر خدايگان " خاقان " .

زعيم عزّت با رهبرعقل
دست در گردن ، نشسته در تخت بُهت
***به رأي و قضاوت شيطان.
درفضاي دود بسته ء ميدان
پنجه هاي خسته ء دانش پژوهان
بر تن لوله هاي تانك ِ ميهن كُش
با خون افتخار، پرده ء خاطره مي بستند
و
بر مجسمه ء " الهه ء آزادي " پرده برداشتند.
با تزيين گلبرگهاي پَرپَرشده ،
به امر تماميّت خواهان
با سرب هاي خشك مغزان.

در تلأ لو ي روشنايي ِ رنگ برگشته و الوان
در ميدان عصباني " تيان آن مِن " خونين;
كبوتران زخمي – جوجه ها مي مردند بي آشيان .

گلبرگ هاي عاطفه مچاله مي گشتند
در مسير تند باد قدرتمندان
چشمه ء زمزم ساي اميد
در ذهن حسرت هاي بي ناي
****در دوردستها جوشان.

فضاي تعامل نابرابر، قضا حيران.
توان ِ عطشناك ِ ازدحام ، پُر غصّه
***** دست سيراب مي شكست
در موج ِ سراب.

فريادي هوشيار، جمع ميكرد
ناله هاي خفته را
در سنگفرش نقش بسته در خوناب.

ديده هاي پنجره ء بيگانه
لحظه هاي سفرم را
در اتاق بيداري
***روي لايه ء خاطره ها مي انباشت.

طنين ِ امر و نهي مَصدري بي رحم
عقده هاي زورمندي ( كُمُون ) بهمراه داشت
وبي وقفه ، بذر جهنم را
با سُرب ِ آتشين، بر تن ِ آدميان مي كاشت.

تنفّس در حيطه‌ ئ ميدان، نفسها را
به اسارت هُل مي داد
*****و رگه هاي سرخرنگ خون
آرم ( كُمو ن ) را هرچه رنگين تر
در مسير باد قدرت مي افراشت .

بوي عَفَن ِ وحشت را
درون اتاقم مي ريخت
و
****جاي خالي تفكّر
بهرِ ِ من نگذاشت.
اولين واكنشم
گريز از جهنّم ِ آنجا بود.

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

دلشدگان

به دلشدگان حسن دل آزارت سوگند باد
كه ديگر بار , ابر بي وفايي ِ فريبا را
******در بام خانه ء دلها , فضا سازي ننمايي
كه من مسحور وار در شبهاي مهتابي
بسوي ماه ِ رويت , پنچه افرازم
تا زلف ِ پريشان خوشبويت
*******نريزد روي سيماي ت

كه آنگاه ظلمت عمدي
فراگيرد فضاي خانه ء دل را
و من
*****در خواب سنگيني فرو اُفتم
و
روياي آنهمه عشق هايي
******كه كرده يي بر دار
يا
خيانت هاي تهي از بازگشتني ها را,
چون زمزمه ء تلخي با سايه ء مسكوت ديوار اتاقم
*****رازگونه فاش مي سازم

در آن هنگام كه تو
با حسن طنازي ات تنهايي ,
******روي پاره يي كاغذ
با پوزخند ي تمسخرناك ,
فهرست دلشدگان حسن ات را
با خطي سرخ,
در آتش هوسبازي هايت محو مي سازي
******دلم در خواب و بيداري
تُرا در آئينه ء خيال مي بيند
كه
با رنگ بي وفايي ها
نوبت را به نام من خط خطي ِ ويژه مي سازي

وليكن
بي مبالاتي
نمي داني كه ;
******گزمه ء دوران , پشت درب خانه ات
در انتظار نوبتي , سالها ايستاده است
كه روبنده به سيماي ت بياويزي
*******تا آنهمه چين و چروك هاي حسن زيبا را
كه تو با غرور دل كشي هايت هرگز نديدي ,
********بي تابي آن حسن ِ چون ماه تابان را

و
مي ترسم كه تو آئينه ء اتاقت را
بر كِبر ِ عشق كشي هايت فدا سازي

برو! ;

****** پنچره ء اتاق تهي از مهرباني را بگشاي
ببين غنچه هاي گلسرخ را در باغچه
چگونه بعد از چند روزي رنگ برگشته ,
*******پژمرده گشته اند امروز

به وفاداران ِ مغمومت سوگند باد
با آئينه ء اتاقت مدارا كن
غرور خود پسندي فريب را بشكن
تا با دلشدگان "غرور مرده "
********به دنياي ندامت همسفر گردي.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

شب بيوده گي ها

پيرمرده جهان ديده ء خوش سخني
قوز كرده , نشسته بر چهار پايه ء رنگين
چسبيده با دو دست , به ني قليان
با طنين قلقل آب تنباكو ,

دود غليظ نامطبوع,
در فضاي دم گرفته ء ساحل
در دكّه حقير "عمو كاظم"
به مشام خسته ء مان انبار مي شد.
زير لب , آهسته - نامحسوس ,
زير چشمي با نگاهي خسته و گذرا
به همهء نشستگان در جمع
دُرّ خاطره را
در ريسمان سخن چنين مي سفت :


آه ! يادش بخير; چه روزگاري بود
فصل ما- فصل تجاهل
فصل انحصار دلها بود
در رسيدن به نقطعه ء ايده
چشم انديشه حسود زا بود.

******از سرور لحظه ها
******دل خسته بوديم
******از بروز تشنگي ها
******در كوير ناتواني
******به حضور, دريا مي جستيم.

در گريز از ابري خروشان
در شب بيهوده گي ها
ديده هاي خسته را
با ستاره يي پُر نور
و با غلتيدن ِ شهابي سرگردان
جاي جاي آسمان را
وصله مي كرديم.

******تشنگي هاي تفنّن
******با آرامشي اخمو ,
******شَرَنگ وسوسه را
******در جام هوس ها
******مالامال مي ديد
******دروازه دل از ركن خنده ها
******رمز عبور مي خواست.

آسمان حيا از شِكوه هاي تهي
گريه ء ندامت فردا را , مي آراست
در هميان حراج
بهر ِ خواب زده يي
با نفير ِ پشيماني
در متن دلمردگي ها انبار مي كرد.

******زمان از نشاط مضاعف
******به بيراهه اندوه هجوم مي برد
******تا رنج جهالت را
******در روزگار تَغافل
******بر پيكره ء يادمان حماقت
******داغ نابخردي را
******به نا آمدگان ِ متعجّب هديه كند.

آوخ ! ; شرمگين بود پوچي عزم
كه با رخنه در دقايق ِ فردايي ,
چشم فرصت دلخواه را
با تجاهل كور مي كرد.

******آدميان در فضاي بيگانه
******با عقده هاي دارندگي
******حيطه ء برازندگي را
******با شادي گزنده يي , ويران مي كردند.

و در تسلُسل هجمه ء خود محوريها
طريقت انسانيت مسدود مي گشت
و در دنياي سنگين پوزش ها
خويشتن را,در پرده ء چشم انداز
با تصوير حقارت, دزدانه تماشا مي كرد.

******و آنسان واژه ء حقيقت را
******در كوير لجاجت به معنا مي جست
******تا
******فصل اعتدال را
******در برهوت دو رنگيها
******از دايره ء صوري تجدّد
******به خطّ ِ مُنير ِ مستقيم بازدارد,
******************* بي بازگشت.
و هنوز در افق ترديد
در پي فصل ايده آل
در دايره ء " هراس " مي چرخد
تا پرده ء شب ِ بيهوده گي ها پاره گردد.


۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه


ننوي خيال

زندگي با رنگ ِ بيرنگي

شيرين ، چون تجسّم لذّت يك ديدار

و به وسعت شور انگيز يك نگاه

****در هنگامه ء يك تكرار

با سايباني از سرا پردهء وال

خوابيده در ننوي خيال

خواب رفتني را

*****به تمنّا از تكرار زنگي مي خواند

و در عبور به فضاي جاودانگي

چشم انداز خلوت پرواز را

با فرياد بي صدا

*****آواز مي دهد

تا لحظهء تلخ آخرين را

با چمداني از عمرِ مصروف نگذشته

در فضاي خالي جسم

*****به دم ِ بي بازدم سپارد.

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

مريد و مراد

خوابيده *نعيم* مروّت* در* خانه ء *انصاف ِ* تهي* از* كرامت* و* داد

آنگاه *بي *چشم *تفهيم ، *مختومه* گردد *مدارك *فرياد، در غيبت فرياد

فضاي كذب آميز پر كرده ،* ابر *سياه ِ* بد* گماني *را* تا* مرز* تنهايي

تنفس از نفس*، بيداد ديده ، *فرو ريخته ست *ديوار ناي* در تكيه ء* آزاد

مرغ آشنايي آشيان كرده *، *در قلّه ء* رابطه ها* در مسير* نفي* تنهايي

جغد *تنهايي* سر مي دهد ،* آواي تخريب را ، *جا كرده *در خانه ء* بيداد

دست تملّق با* طبع *رنگينش،*نشسته در سايه ء* تمجيد تا نشيب رسوايي

مريد *حقّاني *دخيل* بسته ست*، *بر تكيه گاه آرزوها *، *تا* لحظه ميعاد

حُسن سلوك*، *بار رهروان طريقت در صحنه هاي فريضه ء دهر مي چرخد

جنبش مروّت*، *بسط مي دهد* دلگرمي نيكدلي را*،* تا حوزه ء خاطر و ياد

زمانه ء *سنگدل، مي شكند عصاي پايمردي را، با رمز تقلّب و نبوغ شرارت

اگر كرامت انساني* مدد ي* داشت* ،* كجا زمانه به سَرتاج وحشت مي نهاد

خورشيد كه* نكند *دريغ خوشه هاي نور را به خيل خلايق در پهنه ء استمرار

مي دمد در بُن* شاخه هاي خيال* غنچه ء شكيب* را در هر آباد و خراب آباد

( گويند* خراب* كند طبيعت* خانه يي *را *كه* پايه هايش در لبِ آب ست )

گويم آن را كه با د بر غبغب و سوار بر غرور ست ، مي شود خانه اش بر باد

اقتضاي زندگي نيست،هيچگاه به كام و عمر ِ خواهشگر نباشد هميشه ايستايي

كجا شدند* در سيماي* دَهر ِ *گردان*، *تاجداران ، *خسرو نوشيروان و قباد

نيروي به عاريت *نشسته *مدام در لرزش *پندار*با *چشم *تباهي *مي گريد

آنجا *كه قدرت*نامطبوع فكنده*به جان ، *ضعف *و *تباهي* تا ريشه و بنياد

خداي را*، تقرّب * انساني ، در نهاد نيكوي و صداقت* نفس و مهرورزي ست

چه*مي شود دوستدار تو باشم هميشه* ، *من ِ*مُضطَر*،* مريد* و *تو* مراد

كنون* حلاوت** تعّهد *در *ميان ست *و *نشسته ام* به**محك* و *امتحان

نگردم* هيچگاه* گمراه* در *طريقت* قلندري*،* تا *به يُمن* تو باشم، دلشاد .

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

نواي مرغ سحر


عمري ست شرمنده ء فريادم

با همه ء خلوص دل

روحم در فضاي بيگانگي

در بند طغيان واماندگي ست

با آنكه رشته ء خود خواهي را بگسسته ام.

در مأمن خسته دلي

******در اندوه گريه يي ناتمام نشسته ام.

چشمان ستاره يي تنها

در چنبره ء خود دارد،

*******خوشه هاي نگاه خسته ام.

دوست دارم شب ِ سكوت هراس را

مالامال از فرياد ملامت كنم

امّا همه ء شرمندگي ها

از فتنه هاي بزرگ بيني ست

كه در صحراي غرور

اسير گردباذ تنها ماندگي ست

*******بحول ِ محور سرپناه ِ هويت شكسته ام.

و لَمحه يي از لحظات ِ جامانده

در غيرت منتظر ، پريشان ست

اما زمان شفاف و شيشه يي

هشدار مي دهد;

كه هيچ نگراني نيست،

قطره يي از آرامش را

در دلش پنهان نكرده باشد

در وراي شور بختي هايي كه

******در بركه ء تكريم شسته ام.

آسمان ِ اخمو ، ملتمس

از ابرهاي انحصار گراست،

تا دريچه يي از روشني را

به ستاره ء شاهد شبانه ام

كه به عادت ديرينه ، همراز من ست

وام دهد.

به التزام از محو ِ منيّت هاي آشوبگر

********كه به زنجير مهر بسته ام.

زمزمه ء خسته، بي تاب ست

بي رخصت ترانه مي سازد

*****با الهام از نواي مراثي دل خسته ام.

و از پرواز دو كبوتر چاهي

در اوج آسمان

و سوسو زدن دو كوكب همسايه

در پهنه ء شبهاي بي مهتاب

و از شكوفه باران دو درخت سيب وحشي

در جنگلي انبوه

و نهايت ، از دو آهوي چابك پاي

در بلنداي ستيغ كوه

كه زندگي مي سازند

مرا به وسوسه مي خواند.

****گويي از تخريب خود خواسته ، رسته ام.

امّا

دلبستگي به سادگي عنف

دل مضطرب و پريش نمي خواهد.

مهر خانه ء پريشانم

هوس گريه ء شبانه يي دارد

تا به خاطر غرورم، دلبستگي را

كه از دست داده ام

از فاجعه ء دلمردگي بكاهد

******تا مرگ انتظار ناخواسته ام.

نواي مرغ سحر،

از عمق ِ سياهي دور پيداست

****و من به شبستان هوشياري بازگشته ام.

راه شيري مسدود ست.

عقده ء فاصله ها خوشبين نيست،

ز زياده خواهي ها.

چشمان ستاره ء شاهد مخمور ست

و شب آرام ست و لحظات با عشوه

در حال گذار.

آه!

اي دوست ! ;

***زندگي با همه ء لحظه هاي نيك و بدش

چه زيباست.

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آشفتگي عزم



از*من* برهيد ،* از باده ء گلگون مستم و خراب و خرابم امشب
با من نشويد جمع، كز( تن ) ها و كسان، ملولم و بي خوابم امشب

تنها *بگذاريد *مرا*، از آشفتگي عزم، نيست* دگر شور و حالي
عصيان زده ام از* دورنگي* اهل ريا*،*بي تك* و* تابم* امشب

داده مرا ساقي* گلرخ پيامي ، *كه *ميخانه* دگر باده گشا *نيست
چاره نكند* درد* مرا مِي*،* گر مستم *و* بي*پاي شرابم امشب

دنياي غريبي ست* در اين* بد* كُنِشتي* و* آشفته* بازار روابط
جملگي *مدام* با *دف و مي* ،* من از پرهيزها در عذابم امشب

آن را كه با اهل ادب* ،* همه گاه* چشم* خُردي *و حقارت دارد
بيجا *بُوِد* گويد *كه *در كوي ادب * و* علم با اهل كتابم امشب

آن* پير خرابات كه در مسند دُردي كش* و صافي ست، هر آنگاه
از غيبت من*، *يقينن *در ِ كوي* بسته* ،* بگويد جوابم امشب

آنجا كه رَوَد چرخه ء عمر درسرا پرده ء *ضعف و تكيدن به اجبار
در*گُردهء *انديشهء من*،*هي كُنَدَم*، خاطرهء*عهد شبابم امشب

امروز كه *شده صنم بخت من، درمحبس تحريم و حسرتها گرفتار
دگر اقبالي* مرا نيست ، از دل ِساده چرا در خطاب و عتابم امشب

دستم بگير اي دوست !* فتادم*،* رهِ همواري* به *رفتن نمانده
درياب* مرا *، *سيل* اشكم* روان شد، يقين در موج آبم امشب

بيزارم از خستگي تعرفه ء *خلق ،*در اين پرسه زدن هاي شبانه
ترسم نشناسم عدو را، با محتسب حتمن به تعزير، هم ركابم امشب

طي گشت* هنگامه ء شبگردي،غوغاييان كينه خوي* در كمين اند
هر كوي كه* نَهَم پاي، مصمم برآنم به كين خوي*، سرنتابم امشب

اكنون* نمانده بي دغذغه ، راهي* براهل صبوحي در ميكده ء دور
محتسب *در گذر و گشت*،*من از خوف ، آغشته به گلابم امشب

اي همنفسم !; از هجران* تو من *خوش نشين *كوي خراباتيانم
لحظه هايم* اسير* تنهايي ست*، بي تو دلبسته ء سرابم* امشب

سالي ست* كه* رفته يي* ز نظر*، *من به دنبال تو با مركب مِي
از خود بي خود شوم از مِي*، تا *عكس رُخت درپياله نيابم امشب

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شعور بي تاب



من از تبار آرزوهايم
با ميلاد در قبيله ء شيدايي
جلوس در اريكه ء قناعت
از دروازه ء افسوس گريز كرده
و
در اقليم انتظار
بيتوته دارم ،
به عشق فردايي.
در الفاظ معاني ،همه احساس
مبناي پايندگي ست
در جريده ء عالم آرايي .

تكيه گاهم ستون بي تاب ست
در عرصه ء سكوت ،
از خطوط شكسته ء جبر
در تحميل غلّو معترضم
كه سخيف ست و دور از مصداق
تحليل با حسن بينايي.

كه سراب چشم انداز
رنگ وسوسه را
در لوح نياز مي پاشد
به مقتضاي خصمي نا بكار ،
با فقدان كار آرايي.

از بي وزني منش ِ دير آشنا
همزاد خودباختگي ، منقلب ست
از افشاي پوچي
با ادعاي بالايي.

تنفّر از بي صداقتي
نوحه ء التيام ميخواند
تا بفريبد اجماع را
از تاثّرات آوايي.

از فضاي خانه ء اميد ، شيوني برپاست
زيرا ستاره ء قضا
حلول سرنوشت را
در وراي ابرهاي نا مرادي
مدفون كرده ست
تا حريف را بكوچاند
به افق بينوايي.

گروه شكيبايي فهرست لحظه ها را
در سطوح بيقراريها
به ظابطه ء ( اين هم بگذرد)
با خود فريبي ،
به كرسي انتظار نشانده ست
با پذيرش روحيه ء خواهي ، نخواهي
( دارا ) ي بي شفقّت دست مساعي را
در سكّوي پاسخ
به قفل نا اميدي كُلون كرده ست
تا با مقراض لِئا مت
ببُرّد رشته ء نياز را
بي همصدايي.

گرد فراموشي
نشان تعّهد ِ تموّل را
در استمرار شنيداري
از پايمردي زدوده ست ،
در پنجه ء باور ريايي

و فاعل بي محتوا
با تبختر ، ميز شرمنده ء معترض را
با شلوغي كاغذ پاره ها مردد كرده ست
به تضعيف هويّت ها
و در چنبره ء خودنمايي ،
ومن با پيدايش تب هوشياري
همآورد نيرنگ حمايتي نيستم
با چاكربازي
و فقدان خود آزمايي
و
در تخت سكوت به بهانه ء ترديد
دفتر موقعيّت را گشوده ام
تا زعيم فرصت را
كه رنجيده ست ز من
مرور تاسف كنم بار دگر .

ودر خلوت مبادا
انديشه هاي گريزپاي
دور از شلوغي هاي پيشرو
در صندوقخانه ء وقفه
بهر ِ تكاپو نشسته ست
با حكا يتي روايي.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه



در درب اندرون زمان
مهمان انديشه والايم
در زمزمه ء سفر جويبار

با سبكبالي پركشيده خيالم
به اوج ها به آسمان
در وراي ديده ء ديدبان
با چشم خيال، در گرده ء چشم انداز
نشسته مي بينم
ايده هاي مغموم را كه جا مانده ست
در پس ديوار تشويش هاي ناگوار

و سبزينه هاي ذوق شادي ساز
انباشته ست در هميان فرصتها
تخريب گشته ست پاتوق آرامش
از تند باد حسادتها
لحظه هاي خوش مي ميرند
در مرداب خيال

و رشته ء بدبياري مي پيچد
پاي توان را در هنگامه ء گذار

دست تحميل مي فشارد گلوي باور را
در پذيرش احتمال
روز دلخواه محبوس ست
در بُرج محرومين
در پهنه ء تدافعي آشكار

مرغ اعتراف پرگشوده ست
از سپيدار دلتنگي
با وساطت ازلحظه ها

و رهبان مهرباني
در دِير ِ رابطه ها
مي رسد ز راه
مي گمارد دست اشتياق را
در محمل اعتراف
تا احساس شرمگين
با تازيانه ء ملامت نكوبد
بر اندام ندامت
كه گشته ست هوشيار

رويكردي ، پريده ست كنون
از فضاي بايدها ، نبايدها
كه نُظّار فقارت شاكي اند
از مهربانيهاي مهربان
كه چشم ظرفيت را بسته ست

و با سخاوتهاي ناراضي
دَر ِ ويرانه ء فقر را
بگشوده ست بيشمار

آه دلسردي طوفات گشته ست
يخ كينه مي پاشد
در بسيط دلبستگي ها

پنجره ء دوستداري
با قفل مبادا در بند ست
در هياهوي ريزش ديدار

اشك خواستن در ديدهء توانستن
دُّرّ ِ برازندگي را
در حريم دارندگي
به چشم انداز نداده،
لغزيده ست ، بي گدار

ناله ( سُرنايي )مي آيد
از سر سراي ناي آگاهي
كه آسمان خيال
كوكب اقبال را
در سياهچاله ء ناكامي رانده ست
در شب نياز بيدار

و در سياه چادر عشيره ء اُفول
بست نشسته ست ، ماه مَطلع ِ پندار

ديده ء يادواره از مُستَمع ِ خواب آلود
محزون ست
و شوق گفتار نهان مي شود
از فتنه ء قلم ، در تراكم اسرار

( چشم سفيدان )
دور سفره ء دل شكستن مانده اند
در آلاچيق طمعكاري ،اين هنگام
و دسته ء جود و كَرَم
شرمنده از خويشند
از شكست نمكدان، در بخشش استمرار

فضاي واقعيّت، نيست باور پذير
مسدوده خواه ست در تردد افكار

صحنه آراي بدگماني
پرده ء ترديد آويخته ست
از ستون اطمينان
كه رسته ست روز انصاف
از حيطه ء زورمداران
در هزار توي ناهنجار

و ارباب عطوفت
از تقاطع ناسپاسي - شكرانه
مي رسد به اردوگاه آدميّت
در آنجا كه قصر مهرباني ست ، ماندگار

و من
پريش ز شتاب زمان
محتاج سيري دگرم
در دنياي صافي ها
تا فراسوي هستي پاك نشان
روي تخت مخملين ابرها
با كجاوه ء خيالي
با تكرار ِ تكرار

۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

يك رويا


گرمازده یی با توانی خسته
در حریم سایبانی ، در زیر درختچه یی کوتاه
در کویری دهشتناک ،
خود را به دست فراموشی سپرد.
در پهنای نیمه بیداری ، اما آلوده ء خواب.
از گرمای تن سوز ِ ماسه هاي نقشينه ،
به تجسّم ِ لذّت يك جرعه ، از آب گوارا
در كوير سراب زده ء داغ ،
لبهاي عطشناكش را ،
بي محابا به ماسه هاي تف زده سائيد.
ناگاه احساسي گُنگ ، به مغزش پنجول كشيد.
راه ِ رفتن از او ، رمق طلب مي كرد .
عقل فرياد مي كشيد ، برخيز و برو .
خستگي نهيب مي زد كه بمان .
امّا از كجا تا ناكجا آباد .
آسمان صاف و آفتابي ،
با نفير بادهاي سوزنده .
اين ره زده ء توان سائيده را ،
به سوي ايستگاه عدم شاهد بود .
آنگاه آواي مرگ از فضاي كوير ،
سكوت لرزان را
پژواك گونه به اطراف سرش پيچاند .
عرق سردي به پيشاني نشست.
گردبادي خشمگين ، تپّه هاي ماسه يي را
به فضا پرواز داد.
روز روشن به تا ريكي پيوست .
آسمان ستاره باران شد.
( دُبّ ِ اكبر ) در خطي نامحسوس ، چشمك زد.
ره گم كرده ، رگه يي از روشنايي را
با خوف ، توي چشمانش ريخت .
پاها به يكباره ، نيروي اش باز گرفت .
سينه خيز ، از كوير مرگ ،
رهي باز گشود.
وحشت ِ مرگ ، ترانه ء عدم مي خواند.
سعي كرد تا قدمي بردارد.
با صدايي رسا ، گفت :
( يا حق ّ ).
باز روي ماسه ها افتاد.
لرزشي به شيشه ء پنجره ها ، خط كشيد
ناگاه برجست و بر روي تخت نشست.
چشمها را با سنگيني گشود.
تن اش خيس عرق ، ديده ها اشك آلود.
زير لب وردي خواند .
با خودش انديشيد ،
اين همه خوف ِ كوير
حاصل ( رويا ) بود ؟