۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه



يكي بديد افتاده يي را ، كه شرم مي فروخت بهرِ نان
پايي به جلو ، دستها به پشت داشت ، در حالت ِ گريان
گفتش : كه چرا شرم مي فروشي اينك ، نان جو مي گيري
گفت : تو نيز افتاده بودي چو من ، نمي كردي چنين كتمان
گرچه عمري با اميد ِ تهي زندگي كردم ، دستان خالي بود
از مدعيان مدد بذلي نديدم ، تا غيرتي بود در ميان
زندگيم داشت جزر و مّد طولاني ، با سرابي فريبنده و درد
گاه در اوج بودم و گهي در ذلّت ، از ديده ها نبود پنهان
به هر طرف كه دست يازيدم ، راههاي زندگي تنگ تر گرديد
تا بَري گشتم از سستي كه بجويم كاري ، مدعي انداخت ام زندان
كنون كه با كَدِ يمين و عرق جبين ، هيچگاه نتوان كرد كاري
به جبر در پي ريزش اخلاق مانده ام ، با رنجش و حرمان
بگريست او ، كه اين دو روزه ماندن ، چه تلح حكايتي دارد
فقير و درمانده بودن ، به بُوَد از آبرو رفته ء خندان
رويم به زردي گراييد و ديده ها فزون تر اشكباران شد
بينم كه اغنيا ء، سوار بر مركب مرادند و مستغني تا بن ِ دندان
وليكن ، به تهيدستان نظر نكنند ، از پي ياري و همآوايي
يقين، ره ياري هموار است بر همه، كه گفته اند چنين خردمندان
اگر آسودگي روح و جان مي طلبي، يارا ! به همنوع خدمتي بايد
گويند كه روزگار دهدت به نكوكاري ، پاسخ شايان
كنون بيا ، تا طوفان مرگ نبرده بساط زندگي را با هم
دستي دراز كنيم از دوستي و بگيريم ، دستي از تهي دستان
خداي را سپاس كنون ، تا دمي هست و طمع نيالوده ما را
به هرطريق كه صواب است بپاخيزيم در هيئت نكوكاران