۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ميدان " تيان آن مِن "


با ديده ء هراس
با گويشي لرزان
كه جايگاه را مي پاييد
چنين مي گفت :

در دومين هفته از سفرم
آن هنگام كه آتشي از اراده ء غيرت
يكجا سوخت ، روشنايي  بي منطق را
***** در شبي عريان .
گزمه هاي سرخپوش
سرمست از تخريب خويشتن ها
و تنبيه خوشدلي هاي آزادان
مي شكستند استخوان اراده را .
******

ناگه ، با خوف، پنجره ء شاهد جهنم را
در پهنه ء فضاي آلوده كلون كردم
و
خسته و وامانده ، پريدم
***در بستر ترسناك
برآمده از غرّش توپهاي ميدان.

صبح كه ديده هاي كشيك
با لرزشي نهيب آسا
برخاستند از تيمچه ء خواب
با نگاهي ترسان – سايه روشن وار
برنشستند ، متحيّر زير سايه ء جنگل پلك
***واعجب ديدند بر در وديوار.

آفتاب ، خاموش در پايانه ء غرب
هوا زخمي با بوي زورگويي
آسمان ِ پايه بشكسته
***** با ابرهاي گريان.

سينه ريز ِ ستاره ها
در وراي بوريا ي ابرها پنهان.

دلخوشي هاي روز بگذشته
با دست و پاي بسته
****در زنجير طغيان.

خوشبخت ِ نيمه حال ، اسير در چنگال.
ديوار زندگي تخريب از منم خدايان.

گلخند و خنده ها در صندوق اسارت
**قفل بسته با دستهاي حرمان.

دلهاي دلربا در درهّ ء يخ
با سنگ دلسردي
عشق را در پلّه هاي شيدايي
رَ ه مي بستند
**** به درگاه ِ خوبان.

عروسكهاي مهرباني
فرياد رها مي افشاندند
در دامن ِ عجوزه يي فتّان .

دست ِ آرزو – تخت تهيدستي
وشكست مي ساخت
با
*** سفارش نيزه بر دستان.

احتياج از خواب نياز برمي خاست
دست خواستن شكسته وبال در گردن
مي ناليد
****در حيطه ء بي دردان.

رنگ بوي ميدان با مشامم بيگانه
و در صحنه ء توبيخ
به امر خدايگان " خاقان " .

زعيم عزّت با رهبرعقل
دست در گردن ، نشسته در تخت بُهت
***به رأي و قضاوت شيطان.
درفضاي دود بسته ء ميدان
پنجه هاي خسته ء دانش پژوهان
بر تن لوله هاي تانك ِ ميهن كُش
با خون افتخار، پرده ء خاطره مي بستند
و
بر مجسمه ء " الهه ء آزادي " پرده برداشتند.
با تزيين گلبرگهاي پَرپَرشده ،
به امر تماميّت خواهان
با سرب هاي خشك مغزان.

در تلأ لو ي روشنايي ِ رنگ برگشته و الوان
در ميدان عصباني " تيان آن مِن " خونين;
كبوتران زخمي – جوجه ها مي مردند بي آشيان .

گلبرگ هاي عاطفه مچاله مي گشتند
در مسير تند باد قدرتمندان
چشمه ء زمزم ساي اميد
در ذهن حسرت هاي بي ناي
****در دوردستها جوشان.

فضاي تعامل نابرابر، قضا حيران.
توان ِ عطشناك ِ ازدحام ، پُر غصّه
***** دست سيراب مي شكست
در موج ِ سراب.

فريادي هوشيار، جمع ميكرد
ناله هاي خفته را
در سنگفرش نقش بسته در خوناب.

ديده هاي پنجره ء بيگانه
لحظه هاي سفرم را
در اتاق بيداري
***روي لايه ء خاطره ها مي انباشت.

طنين ِ امر و نهي مَصدري بي رحم
عقده هاي زورمندي ( كُمُون ) بهمراه داشت
وبي وقفه ، بذر جهنم را
با سُرب ِ آتشين، بر تن ِ آدميان مي كاشت.

تنفّس در حيطه‌ ئ ميدان، نفسها را
به اسارت هُل مي داد
*****و رگه هاي سرخرنگ خون
آرم ( كُمو ن ) را هرچه رنگين تر
در مسير باد قدرت مي افراشت .

بوي عَفَن ِ وحشت را
درون اتاقم مي ريخت
و
****جاي خالي تفكّر
بهرِ ِ من نگذاشت.
اولين واكنشم
گريز از جهنّم ِ آنجا بود.

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

دلشدگان

به دلشدگان حسن دل آزارت سوگند باد
كه ديگر بار , ابر بي وفايي ِ فريبا را
******در بام خانه ء دلها , فضا سازي ننمايي
كه من مسحور وار در شبهاي مهتابي
بسوي ماه ِ رويت , پنچه افرازم
تا زلف ِ پريشان خوشبويت
*******نريزد روي سيماي ت

كه آنگاه ظلمت عمدي
فراگيرد فضاي خانه ء دل را
و من
*****در خواب سنگيني فرو اُفتم
و
روياي آنهمه عشق هايي
******كه كرده يي بر دار
يا
خيانت هاي تهي از بازگشتني ها را,
چون زمزمه ء تلخي با سايه ء مسكوت ديوار اتاقم
*****رازگونه فاش مي سازم

در آن هنگام كه تو
با حسن طنازي ات تنهايي ,
******روي پاره يي كاغذ
با پوزخند ي تمسخرناك ,
فهرست دلشدگان حسن ات را
با خطي سرخ,
در آتش هوسبازي هايت محو مي سازي
******دلم در خواب و بيداري
تُرا در آئينه ء خيال مي بيند
كه
با رنگ بي وفايي ها
نوبت را به نام من خط خطي ِ ويژه مي سازي

وليكن
بي مبالاتي
نمي داني كه ;
******گزمه ء دوران , پشت درب خانه ات
در انتظار نوبتي , سالها ايستاده است
كه روبنده به سيماي ت بياويزي
*******تا آنهمه چين و چروك هاي حسن زيبا را
كه تو با غرور دل كشي هايت هرگز نديدي ,
********بي تابي آن حسن ِ چون ماه تابان را

و
مي ترسم كه تو آئينه ء اتاقت را
بر كِبر ِ عشق كشي هايت فدا سازي

برو! ;

****** پنچره ء اتاق تهي از مهرباني را بگشاي
ببين غنچه هاي گلسرخ را در باغچه
چگونه بعد از چند روزي رنگ برگشته ,
*******پژمرده گشته اند امروز

به وفاداران ِ مغمومت سوگند باد
با آئينه ء اتاقت مدارا كن
غرور خود پسندي فريب را بشكن
تا با دلشدگان "غرور مرده "
********به دنياي ندامت همسفر گردي.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

شب بيوده گي ها

پيرمرده جهان ديده ء خوش سخني
قوز كرده , نشسته بر چهار پايه ء رنگين
چسبيده با دو دست , به ني قليان
با طنين قلقل آب تنباكو ,

دود غليظ نامطبوع,
در فضاي دم گرفته ء ساحل
در دكّه حقير "عمو كاظم"
به مشام خسته ء مان انبار مي شد.
زير لب , آهسته - نامحسوس ,
زير چشمي با نگاهي خسته و گذرا
به همهء نشستگان در جمع
دُرّ خاطره را
در ريسمان سخن چنين مي سفت :


آه ! يادش بخير; چه روزگاري بود
فصل ما- فصل تجاهل
فصل انحصار دلها بود
در رسيدن به نقطعه ء ايده
چشم انديشه حسود زا بود.

******از سرور لحظه ها
******دل خسته بوديم
******از بروز تشنگي ها
******در كوير ناتواني
******به حضور, دريا مي جستيم.

در گريز از ابري خروشان
در شب بيهوده گي ها
ديده هاي خسته را
با ستاره يي پُر نور
و با غلتيدن ِ شهابي سرگردان
جاي جاي آسمان را
وصله مي كرديم.

******تشنگي هاي تفنّن
******با آرامشي اخمو ,
******شَرَنگ وسوسه را
******در جام هوس ها
******مالامال مي ديد
******دروازه دل از ركن خنده ها
******رمز عبور مي خواست.

آسمان حيا از شِكوه هاي تهي
گريه ء ندامت فردا را , مي آراست
در هميان حراج
بهر ِ خواب زده يي
با نفير ِ پشيماني
در متن دلمردگي ها انبار مي كرد.

******زمان از نشاط مضاعف
******به بيراهه اندوه هجوم مي برد
******تا رنج جهالت را
******در روزگار تَغافل
******بر پيكره ء يادمان حماقت
******داغ نابخردي را
******به نا آمدگان ِ متعجّب هديه كند.

آوخ ! ; شرمگين بود پوچي عزم
كه با رخنه در دقايق ِ فردايي ,
چشم فرصت دلخواه را
با تجاهل كور مي كرد.

******آدميان در فضاي بيگانه
******با عقده هاي دارندگي
******حيطه ء برازندگي را
******با شادي گزنده يي , ويران مي كردند.

و در تسلُسل هجمه ء خود محوريها
طريقت انسانيت مسدود مي گشت
و در دنياي سنگين پوزش ها
خويشتن را,در پرده ء چشم انداز
با تصوير حقارت, دزدانه تماشا مي كرد.

******و آنسان واژه ء حقيقت را
******در كوير لجاجت به معنا مي جست
******تا
******فصل اعتدال را
******در برهوت دو رنگيها
******از دايره ء صوري تجدّد
******به خطّ ِ مُنير ِ مستقيم بازدارد,
******************* بي بازگشت.
و هنوز در افق ترديد
در پي فصل ايده آل
در دايره ء " هراس " مي چرخد
تا پرده ء شب ِ بيهوده گي ها پاره گردد.


۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه


ننوي خيال

زندگي با رنگ ِ بيرنگي

شيرين ، چون تجسّم لذّت يك ديدار

و به وسعت شور انگيز يك نگاه

****در هنگامه ء يك تكرار

با سايباني از سرا پردهء وال

خوابيده در ننوي خيال

خواب رفتني را

*****به تمنّا از تكرار زنگي مي خواند

و در عبور به فضاي جاودانگي

چشم انداز خلوت پرواز را

با فرياد بي صدا

*****آواز مي دهد

تا لحظهء تلخ آخرين را

با چمداني از عمرِ مصروف نگذشته

در فضاي خالي جسم

*****به دم ِ بي بازدم سپارد.