۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

يك رويا


گرمازده یی با توانی خسته
در حریم سایبانی ، در زیر درختچه یی کوتاه
در کویری دهشتناک ،
خود را به دست فراموشی سپرد.
در پهنای نیمه بیداری ، اما آلوده ء خواب.
از گرمای تن سوز ِ ماسه هاي نقشينه ،
به تجسّم ِ لذّت يك جرعه ، از آب گوارا
در كوير سراب زده ء داغ ،
لبهاي عطشناكش را ،
بي محابا به ماسه هاي تف زده سائيد.
ناگاه احساسي گُنگ ، به مغزش پنجول كشيد.
راه ِ رفتن از او ، رمق طلب مي كرد .
عقل فرياد مي كشيد ، برخيز و برو .
خستگي نهيب مي زد كه بمان .
امّا از كجا تا ناكجا آباد .
آسمان صاف و آفتابي ،
با نفير بادهاي سوزنده .
اين ره زده ء توان سائيده را ،
به سوي ايستگاه عدم شاهد بود .
آنگاه آواي مرگ از فضاي كوير ،
سكوت لرزان را
پژواك گونه به اطراف سرش پيچاند .
عرق سردي به پيشاني نشست.
گردبادي خشمگين ، تپّه هاي ماسه يي را
به فضا پرواز داد.
روز روشن به تا ريكي پيوست .
آسمان ستاره باران شد.
( دُبّ ِ اكبر ) در خطي نامحسوس ، چشمك زد.
ره گم كرده ، رگه يي از روشنايي را
با خوف ، توي چشمانش ريخت .
پاها به يكباره ، نيروي اش باز گرفت .
سينه خيز ، از كوير مرگ ،
رهي باز گشود.
وحشت ِ مرگ ، ترانه ء عدم مي خواند.
سعي كرد تا قدمي بردارد.
با صدايي رسا ، گفت :
( يا حق ّ ).
باز روي ماسه ها افتاد.
لرزشي به شيشه ء پنجره ها ، خط كشيد
ناگاه برجست و بر روي تخت نشست.
چشمها را با سنگيني گشود.
تن اش خيس عرق ، ديده ها اشك آلود.
زير لب وردي خواند .
با خودش انديشيد ،
اين همه خوف ِ كوير
حاصل ( رويا ) بود ؟