۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

مريد و مراد

خوابيده *نعيم* مروّت* در* خانه ء *انصاف ِ* تهي* از* كرامت* و* داد

آنگاه *بي *چشم *تفهيم ، *مختومه* گردد *مدارك *فرياد، در غيبت فرياد

فضاي كذب آميز پر كرده ،* ابر *سياه ِ* بد* گماني *را* تا* مرز* تنهايي

تنفس از نفس*، بيداد ديده ، *فرو ريخته ست *ديوار ناي* در تكيه ء* آزاد

مرغ آشنايي آشيان كرده *، *در قلّه ء* رابطه ها* در مسير* نفي* تنهايي

جغد *تنهايي* سر مي دهد ،* آواي تخريب را ، *جا كرده *در خانه ء* بيداد

دست تملّق با* طبع *رنگينش،*نشسته در سايه ء* تمجيد تا نشيب رسوايي

مريد *حقّاني *دخيل* بسته ست*، *بر تكيه گاه آرزوها *، *تا* لحظه ميعاد

حُسن سلوك*، *بار رهروان طريقت در صحنه هاي فريضه ء دهر مي چرخد

جنبش مروّت*، *بسط مي دهد* دلگرمي نيكدلي را*،* تا حوزه ء خاطر و ياد

زمانه ء *سنگدل، مي شكند عصاي پايمردي را، با رمز تقلّب و نبوغ شرارت

اگر كرامت انساني* مدد ي* داشت* ،* كجا زمانه به سَرتاج وحشت مي نهاد

خورشيد كه* نكند *دريغ خوشه هاي نور را به خيل خلايق در پهنه ء استمرار

مي دمد در بُن* شاخه هاي خيال* غنچه ء شكيب* را در هر آباد و خراب آباد

( گويند* خراب* كند طبيعت* خانه يي *را *كه* پايه هايش در لبِ آب ست )

گويم آن را كه با د بر غبغب و سوار بر غرور ست ، مي شود خانه اش بر باد

اقتضاي زندگي نيست،هيچگاه به كام و عمر ِ خواهشگر نباشد هميشه ايستايي

كجا شدند* در سيماي* دَهر ِ *گردان*، *تاجداران ، *خسرو نوشيروان و قباد

نيروي به عاريت *نشسته *مدام در لرزش *پندار*با *چشم *تباهي *مي گريد

آنجا *كه قدرت*نامطبوع فكنده*به جان ، *ضعف *و *تباهي* تا ريشه و بنياد

خداي را*، تقرّب * انساني ، در نهاد نيكوي و صداقت* نفس و مهرورزي ست

چه*مي شود دوستدار تو باشم هميشه* ، *من ِ*مُضطَر*،* مريد* و *تو* مراد

كنون* حلاوت** تعّهد *در *ميان ست *و *نشسته ام* به**محك* و *امتحان

نگردم* هيچگاه* گمراه* در *طريقت* قلندري*،* تا *به يُمن* تو باشم، دلشاد .

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

نواي مرغ سحر


عمري ست شرمنده ء فريادم

با همه ء خلوص دل

روحم در فضاي بيگانگي

در بند طغيان واماندگي ست

با آنكه رشته ء خود خواهي را بگسسته ام.

در مأمن خسته دلي

******در اندوه گريه يي ناتمام نشسته ام.

چشمان ستاره يي تنها

در چنبره ء خود دارد،

*******خوشه هاي نگاه خسته ام.

دوست دارم شب ِ سكوت هراس را

مالامال از فرياد ملامت كنم

امّا همه ء شرمندگي ها

از فتنه هاي بزرگ بيني ست

كه در صحراي غرور

اسير گردباذ تنها ماندگي ست

*******بحول ِ محور سرپناه ِ هويت شكسته ام.

و لَمحه يي از لحظات ِ جامانده

در غيرت منتظر ، پريشان ست

اما زمان شفاف و شيشه يي

هشدار مي دهد;

كه هيچ نگراني نيست،

قطره يي از آرامش را

در دلش پنهان نكرده باشد

در وراي شور بختي هايي كه

******در بركه ء تكريم شسته ام.

آسمان ِ اخمو ، ملتمس

از ابرهاي انحصار گراست،

تا دريچه يي از روشني را

به ستاره ء شاهد شبانه ام

كه به عادت ديرينه ، همراز من ست

وام دهد.

به التزام از محو ِ منيّت هاي آشوبگر

********كه به زنجير مهر بسته ام.

زمزمه ء خسته، بي تاب ست

بي رخصت ترانه مي سازد

*****با الهام از نواي مراثي دل خسته ام.

و از پرواز دو كبوتر چاهي

در اوج آسمان

و سوسو زدن دو كوكب همسايه

در پهنه ء شبهاي بي مهتاب

و از شكوفه باران دو درخت سيب وحشي

در جنگلي انبوه

و نهايت ، از دو آهوي چابك پاي

در بلنداي ستيغ كوه

كه زندگي مي سازند

مرا به وسوسه مي خواند.

****گويي از تخريب خود خواسته ، رسته ام.

امّا

دلبستگي به سادگي عنف

دل مضطرب و پريش نمي خواهد.

مهر خانه ء پريشانم

هوس گريه ء شبانه يي دارد

تا به خاطر غرورم، دلبستگي را

كه از دست داده ام

از فاجعه ء دلمردگي بكاهد

******تا مرگ انتظار ناخواسته ام.

نواي مرغ سحر،

از عمق ِ سياهي دور پيداست

****و من به شبستان هوشياري بازگشته ام.

راه شيري مسدود ست.

عقده ء فاصله ها خوشبين نيست،

ز زياده خواهي ها.

چشمان ستاره ء شاهد مخمور ست

و شب آرام ست و لحظات با عشوه

در حال گذار.

آه!

اي دوست ! ;

***زندگي با همه ء لحظه هاي نيك و بدش

چه زيباست.

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آشفتگي عزم



از*من* برهيد ،* از باده ء گلگون مستم و خراب و خرابم امشب
با من نشويد جمع، كز( تن ) ها و كسان، ملولم و بي خوابم امشب

تنها *بگذاريد *مرا*، از آشفتگي عزم، نيست* دگر شور و حالي
عصيان زده ام از* دورنگي* اهل ريا*،*بي تك* و* تابم* امشب

داده مرا ساقي* گلرخ پيامي ، *كه *ميخانه* دگر باده گشا *نيست
چاره نكند* درد* مرا مِي*،* گر مستم *و* بي*پاي شرابم امشب

دنياي غريبي ست* در اين* بد* كُنِشتي* و* آشفته* بازار روابط
جملگي *مدام* با *دف و مي* ،* من از پرهيزها در عذابم امشب

آن را كه با اهل ادب* ،* همه گاه* چشم* خُردي *و حقارت دارد
بيجا *بُوِد* گويد *كه *در كوي ادب * و* علم با اهل كتابم امشب

آن* پير خرابات كه در مسند دُردي كش* و صافي ست، هر آنگاه
از غيبت من*، *يقينن *در ِ كوي* بسته* ،* بگويد جوابم امشب

آنجا كه رَوَد چرخه ء عمر درسرا پرده ء *ضعف و تكيدن به اجبار
در*گُردهء *انديشهء من*،*هي كُنَدَم*، خاطرهء*عهد شبابم امشب

امروز كه *شده صنم بخت من، درمحبس تحريم و حسرتها گرفتار
دگر اقبالي* مرا نيست ، از دل ِساده چرا در خطاب و عتابم امشب

دستم بگير اي دوست !* فتادم*،* رهِ همواري* به *رفتن نمانده
درياب* مرا *، *سيل* اشكم* روان شد، يقين در موج آبم امشب

بيزارم از خستگي تعرفه ء *خلق ،*در اين پرسه زدن هاي شبانه
ترسم نشناسم عدو را، با محتسب حتمن به تعزير، هم ركابم امشب

طي گشت* هنگامه ء شبگردي،غوغاييان كينه خوي* در كمين اند
هر كوي كه* نَهَم پاي، مصمم برآنم به كين خوي*، سرنتابم امشب

اكنون* نمانده بي دغذغه ، راهي* براهل صبوحي در ميكده ء دور
محتسب *در گذر و گشت*،*من از خوف ، آغشته به گلابم امشب

اي همنفسم !; از هجران* تو من *خوش نشين *كوي خراباتيانم
لحظه هايم* اسير* تنهايي ست*، بي تو دلبسته ء سرابم* امشب

سالي ست* كه* رفته يي* ز نظر*، *من به دنبال تو با مركب مِي
از خود بي خود شوم از مِي*، تا *عكس رُخت درپياله نيابم امشب

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شعور بي تاب



من از تبار آرزوهايم
با ميلاد در قبيله ء شيدايي
جلوس در اريكه ء قناعت
از دروازه ء افسوس گريز كرده
و
در اقليم انتظار
بيتوته دارم ،
به عشق فردايي.
در الفاظ معاني ،همه احساس
مبناي پايندگي ست
در جريده ء عالم آرايي .

تكيه گاهم ستون بي تاب ست
در عرصه ء سكوت ،
از خطوط شكسته ء جبر
در تحميل غلّو معترضم
كه سخيف ست و دور از مصداق
تحليل با حسن بينايي.

كه سراب چشم انداز
رنگ وسوسه را
در لوح نياز مي پاشد
به مقتضاي خصمي نا بكار ،
با فقدان كار آرايي.

از بي وزني منش ِ دير آشنا
همزاد خودباختگي ، منقلب ست
از افشاي پوچي
با ادعاي بالايي.

تنفّر از بي صداقتي
نوحه ء التيام ميخواند
تا بفريبد اجماع را
از تاثّرات آوايي.

از فضاي خانه ء اميد ، شيوني برپاست
زيرا ستاره ء قضا
حلول سرنوشت را
در وراي ابرهاي نا مرادي
مدفون كرده ست
تا حريف را بكوچاند
به افق بينوايي.

گروه شكيبايي فهرست لحظه ها را
در سطوح بيقراريها
به ظابطه ء ( اين هم بگذرد)
با خود فريبي ،
به كرسي انتظار نشانده ست
با پذيرش روحيه ء خواهي ، نخواهي
( دارا ) ي بي شفقّت دست مساعي را
در سكّوي پاسخ
به قفل نا اميدي كُلون كرده ست
تا با مقراض لِئا مت
ببُرّد رشته ء نياز را
بي همصدايي.

گرد فراموشي
نشان تعّهد ِ تموّل را
در استمرار شنيداري
از پايمردي زدوده ست ،
در پنجه ء باور ريايي

و فاعل بي محتوا
با تبختر ، ميز شرمنده ء معترض را
با شلوغي كاغذ پاره ها مردد كرده ست
به تضعيف هويّت ها
و در چنبره ء خودنمايي ،
ومن با پيدايش تب هوشياري
همآورد نيرنگ حمايتي نيستم
با چاكربازي
و فقدان خود آزمايي
و
در تخت سكوت به بهانه ء ترديد
دفتر موقعيّت را گشوده ام
تا زعيم فرصت را
كه رنجيده ست ز من
مرور تاسف كنم بار دگر .

ودر خلوت مبادا
انديشه هاي گريزپاي
دور از شلوغي هاي پيشرو
در صندوقخانه ء وقفه
بهر ِ تكاپو نشسته ست
با حكا يتي روايي.