۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه


آزاده ام , تنهاي بيدار, ولي افتاده از پايم .
اندرونم پرتلاطم , برون در نفير و غوغايم .
بي نشان ازغمم , در شلوغي جمع رندان
سايه ء دلهاي رنجيده ,باهمه هستم ,اما تنهايم .
روزگاري ست درغبار ِحسد ِ بيدلان,گرفتارم .
نگران از غفلت امروزم , گريخته ازرنج فردايم.
در پي تكيه گاهي مشتاقم , بي تو چون روشن دلانم
ديده , بي دوست جوابم گفت, با تو بينايم .
سالهاست گم كرده ره,غائبم دركلبه ء احساسات
در بيت بيت غم سروده ها , هميشه پيدايم .
داستاني عتيق ام , روايتي , از سينه به سينه ها
به گرو از رودي خشك بنشستم , منظر دريايم .
گرچه در جنگل بي مهري با سكوت همآغوشم
ولي با بهار همسايه ام , هست در قصر مهتاب جايم
دست ِ تقدير تعدّي گر ببندد ناي ِ اشتياق ِ مرا
چه باك ! من سراپا شعرم , شور و آوايم .