۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

بی تقّلا

*بی تقّلا

*در سرای ناتوانی ِعمل ، دست ِ محنت* پینه بست

*آه ِ تضعیف رعد* تاوان گشت ، بر فرصت نشست

*

*چشم ِ *لحظه* در*فراغ *خواستن* بیدار* گشت

*آبرو فریاد* بر آورد ،* پشت*بی مهری* شکست

*

*بینوا راه ِ فراز دستی گرفت،*وانگهی* در کار شد

*رشتهء* بیدستی امروز را در وصل ِ فرداها گسست

*

*جشن ِ گریه *راست* شد ، بر* شادمانی* طعنه زد

*بر سِرشک ست* تندرستی نِی به* خنده برده دست

*

*درجوابش رفت *خنده ، این* حدیث خودزنی* ست

*کی* بدیدی عاقلی* جان* و دلش* بر گریه* بست

*

*شهر دل خلوتگه*مهراست*، یقین* بی عشق مُرد

*زنده گشت باعشق،ولی بی عشق وُرا تنهایی خست

*

*روزگار هیچگاه* به* خاموشی* فراز دستی نیافت

*آنکه* در خوابِ کسان کوشد ، نگویند* ناز ِ شست

*

*بوی غم آنگه فراهم شد که بر کوی رهایی ها نرفت

*بی تقلّا ، در بلا* افتاد *کسی ، زان هیچگاه* نرست.



۲ نظر:

webgard2009 گفت...

aghaaaaaa;u dige ki hastiiii;eyvaaallll.
karet shike be aliiii

پروانه گفت...

با درود فراوان به استاد رحیمی
هر یک از شعرهای شما به تنهایی یک کتاب ، یک مدرسه، یک عمر،.... هستند.

...
کی بدیدی عاقلی جان و دلش بر گریه بست؟
...

شهر دل خلوتگه مهراست ، یقین بی عشق مُرد
...

روزگار هیچگاه به خاموشی فراز دستی نیافت
...
بی تقلّا ، در بلا افتاد کسی ، زان هیچگاه نرست

به امید به روزی برای میهن عزیزمان