*در سرای ناتوانی ِعمل ، دست ِ محنت* پینه بست
*آه ِ تضعیف رعد* تاوان گشت ، بر فرصت نشست
*چشم ِ *لحظه* در*فراغ *خواستن* بیدار* گشت
*آبرو فریاد* بر آورد ،* پشت*بی مهری* شکست
*بینوا راه ِ فراز دستی گرفت،*وانگهی* در کار شد
*رشتهء* بیدستی امروز را در وصل ِ فرداها گسست
*جشن ِ گریه *راست* شد ، بر* شادمانی* طعنه زد
*بر سِرشک ست* تندرستی نِی به* خنده برده دست
*درجوابش رفت *خنده ، این* حدیث خودزنی* ست
*کی* بدیدی عاقلی* جان* و دلش* بر گریه* بست
*شهر دل خلوتگه*مهراست*، یقین* بی عشق مُرد
*زنده گشت باعشق،ولی بی عشق وُرا تنهایی خست
*روزگار هیچگاه* به* خاموشی* فراز دستی نیافت
*آنکه* در خوابِ کسان کوشد ، نگویند* ناز ِ شست
*بوی غم آنگه فراهم شد که بر کوی رهایی ها نرفت
*بی تقلّا ، در بلا* افتاد *کسی ، زان هیچگاه* نرست.
۲ نظر:
aghaaaaaa;u dige ki hastiiii;eyvaaallll.
karet shike be aliiii
با درود فراوان به استاد رحیمی
هر یک از شعرهای شما به تنهایی یک کتاب ، یک مدرسه، یک عمر،.... هستند.
...
کی بدیدی عاقلی جان و دلش بر گریه بست؟
...
شهر دل خلوتگه مهراست ، یقین بی عشق مُرد
...
روزگار هیچگاه به خاموشی فراز دستی نیافت
...
بی تقلّا ، در بلا افتاد کسی ، زان هیچگاه نرست
به امید به روزی برای میهن عزیزمان
ارسال یک نظر