منم
آن مسافر بیگانه ء درس آموز
در مکتب اولین "کال
آن غروب مطبوع تابستان
متن رقصان خوشه های بیقرار
ره بر تو بستم
در باریکه رهی
در حوزه ء شالیزار
یادت هست با پیراهنی
چین چینی و گلدار
با کوزه آبی در دست
راه عبور مسدود
با تلاقی دو نگاه خام
نا گه بشکست کوزه
و محتوایش ریخت
و من
دستپاچه از خطای تحمیق
و تو
با گلخنده یی
در تحفه ء گذشت
با نگاهی عمیق
گفتی :
"با خود مدارا کن
خستگی با پنجه هایم
تبانی کرد
روشنایی ریخت ".
ومن
با بخشایشی
در لطا یف تکرار
و هنوز
ای دختر موبور ِ شالیزار
پرستوی احساس
گهگاه
پر می کشد
به فضای خاطر خواه شالیزار
چون جامانده
آشیان دل
در دیواره ء آن دیدار
وقتی دیدمت
ناخواسته
تصویر سیمای برفی ات
چسبید
بر دیوار خاطرم
و
گامها ، وا ماند
خسته در گذار
و آنگاه
الفبای نگاه ِ ناشی ات
با لذّتی وحشی
از مکتب بی تابی ام گذشت
با شیرینی چون عسل
در سطوح ِ وجودم بیقرار
ونگاه حیا یَت
پَر پَر شد
در پستوی چشمانم
و
عِطر ِ اندامت
ساطع گشت
در تنفّس به تپش افتاده
در حومه رنگ و بوی شالیزار
و
در لوح آشنایی ها
آویخته در تیرک فاصله
پا یا پای
نوشتی
با رسم الّخط ِ نگاه
ای مسافر بیگانه
مشق هر شب من
در بُعد انتظار
و
در لحظه لحظه
فضای شالیهای کال
با پر پروازی ِ نگاه ِ خسته ام
منم
مدام مشتاق دیدار
ومن
با وساطت از رمز سکوت
در دفتر احساست
جا کردم
خاطر خاطرخواه را
با رقص نگاه
آمیخته با الفاظ ناگفته
به رسم یادگار
که
سرمشق هر یادمان ،
: اینست
تا تصویر سیمای برفی ات
مانده لرزان
در دیوار خاطرم
بعد از فاصله های ایام
تا سررسید بعدی ِ دیدار
در هر سال
در هوای عطر آمیز شالیهای کال
در باریکه ره
در متن خوشه های رقصان و بیقرار
با الفبای مکتب دل
ای دختر موبر شالیزار
( مرا یاد ، فراموش تُرا )
به رسم یادمان
در اولین عشق کال
مرا بیادآر، مرا بیادآر
رسول رحیمی 15 شهریور 1367