در درب اندرون زمان
مهمان انديشه والايم
در زمزمه ء سفر جويبار
با سبكبالي پركشيده خيالم
به اوج ها به آسمان
در وراي ديده ء ديدبان
با چشم خيال، در گرده ء چشم انداز
نشسته مي بينم
ايده هاي مغموم را كه جا مانده ست
در پس ديوار تشويش هاي ناگوار
و سبزينه هاي ذوق شادي ساز
انباشته ست در هميان فرصتها
تخريب گشته ست پاتوق آرامش
از تند باد حسادتها
لحظه هاي خوش مي ميرند
در مرداب خيال
و رشته ء بدبياري مي پيچد
پاي توان را در هنگامه ء گذار
دست تحميل مي فشارد گلوي باور را
در پذيرش احتمال
روز دلخواه محبوس ست
در بُرج محرومين
در پهنه ء تدافعي آشكار
مرغ اعتراف پرگشوده ست
از سپيدار دلتنگي
با وساطت ازلحظه ها
و رهبان مهرباني
در دِير ِ رابطه ها
مي رسد ز راه
مي گمارد دست اشتياق را
در محمل اعتراف
تا احساس شرمگين
با تازيانه ء ملامت نكوبد
بر اندام ندامت
كه گشته ست هوشيار
رويكردي ، پريده ست كنون
از فضاي بايدها ، نبايدها
كه نُظّار فقارت شاكي اند
از مهربانيهاي مهربان
كه چشم ظرفيت را بسته ست
و با سخاوتهاي ناراضي
دَر ِ ويرانه ء فقر را
بگشوده ست بيشمار
آه دلسردي طوفات گشته ست
يخ كينه مي پاشد
در بسيط دلبستگي ها
پنجره ء دوستداري
با قفل مبادا در بند ست
در هياهوي ريزش ديدار
اشك خواستن در ديدهء توانستن
دُّرّ ِ برازندگي را
در حريم دارندگي
به چشم انداز نداده،
لغزيده ست ، بي گدار
ناله ( سُرنايي )مي آيد
از سر سراي ناي آگاهي
كه آسمان خيال
كوكب اقبال را
در سياهچاله ء ناكامي رانده ست
در شب نياز بيدار
و در سياه چادر عشيره ء اُفول
بست نشسته ست ، ماه مَطلع ِ پندار
ديده ء يادواره از مُستَمع ِ خواب آلود
محزون ست
و شوق گفتار نهان مي شود
از فتنه ء قلم ، در تراكم اسرار
( چشم سفيدان )
دور سفره ء دل شكستن مانده اند
در آلاچيق طمعكاري ،اين هنگام
و دسته ء جود و كَرَم
شرمنده از خويشند
از شكست نمكدان، در بخشش استمرار
فضاي واقعيّت، نيست باور پذير
مسدوده خواه ست در تردد افكار
صحنه آراي بدگماني
پرده ء ترديد آويخته ست
از ستون اطمينان
كه رسته ست روز انصاف
از حيطه ء زورمداران
در هزار توي ناهنجار
و ارباب عطوفت
از تقاطع ناسپاسي - شكرانه
مي رسد به اردوگاه آدميّت
در آنجا كه قصر مهرباني ست ، ماندگار
و من
پريش ز شتاب زمان
محتاج سيري دگرم
در دنياي صافي ها
تا فراسوي هستي پاك نشان
روي تخت مخملين ابرها
با كجاوه ء خيالي
با تكرار ِ تكرار